حديث نفس مامان وباباحديث نفس مامان وبابا، تا این لحظه: 10 سال و 19 روز سن داره

♥♥♥ حدیث عشق مامان و بابا ♥♥♥

هفت ماهگيم مبارك!!!

  امروز برام يه روز ويييييييييييييييييييييژه است چراااااااااااااا آخه امروز آخرين روز شش ماهگيمه مبــــــــــــاركه     مبـــــــــــــــاركه       ميبينين چشاي خوشگلم به چه روزي افتادن؟ براهمين ديروز با مامان و بابايي رفتيم پيش خانوم دكتر  خانوم دكترم گفت حساسيت كردم حالا باز اينجا بهتر شدما....!     اين عكس برا روز تاسوعاست،كه رفته بوديم خونه مامان بزرگم  اين هم از حياط مامان بزرگينا جون ميده برا درست كردن آدم برفي         ...
21 آبان 1393

روی حبابی خسته آن روز....

    او آن هوا را باز بویید دل را به دریا بست و برخاست قول بزرگی را به خود داد او بچه ها را شاد می خواست     هر چند مشکش تشنه بود ; اما در چشم او رودی روان بود عکسش میان آب افتاد برخاست ; فکر کودکان بود     مشکش دوباره زخم برداشت دستش میان آب چرخید او در میان شعله ها بود برخاست ;  اما آب خشکید     ما نام او را مثل گل ها از باد و از باران شنیدیم نامش امیدی در شب ماست عباس را در ماه دیدیم   ...
12 آبان 1393

صداي لالايي مي آيد...

      امروز صبح من و ماماني رفته بوديم يه جاي شلوووووووووووووووووووووغ ماماني ميگفت همه ي اين ني ني كوچولوها سرباز حضرت علي اصغر(ع) هستن. ايشون ني ني 6 ماهه ي امام حسين (ع) بوده كه آدماي خيلي خيلييييييييييييييييييييي بد  با تير  گلوش رو نشونه گرفتن...! لعنت به همچين آدمايي!!! هزاران بار لعنت... اونجا يه آقايي برا حضرت علي اصغر (ع) لالايي مي خوند و  همه ي مامانا خيلي گريه مي كردن.ماماني  منم  داشت گريه مي كرد            من و ماماني تو ...
9 آبان 1393

اولين ماموريت كاري من...!

    دو روز پيش با ماماني رفته بوديم ماموريت تا برنامه ريزي ياد بگيريم...! دختر خاله مريم هم با ما رفت تا منو نگه داره و ماماني بره سر كلاس  و از استادش چيزهاي مهم مهم ياد بگيره!   من و دختر خاله مريم تو خوابگاه مونديم و ماماني رفت سر كلاسش، البته منم بيكار نبودم تو كانون كلي كتاب خوندم     موقع ناهار ما هم رفتيم پيش ماماني چن نفر اونجا لازم بود تا منو بگيره چون خيلي جو گير شده بودم همه ي خاله ها مي خواستن منو بغل كنن اسممو هم گذاشته بودن خوش خنده!!!       براتون بگم از سير شبانه ام ديشب مام...
6 آبان 1393
1